پیشنهاد مطالعه
خانه > مقالات فارسی > مهدویت > کلمات نورانی امام زمان از آغاز تا کنون > کلمات نورانی امام زمان از آغاز تا کنون-قسمت بیست و دوم

کلمات نورانی امام زمان از آغاز تا کنون-قسمت بیست و دوم

داستان تشرّف مردی ازهمدان(کم/۴۵۳)یعنی داستان اقایی که لقب راشد اصطیادش شد و فرزندانش  به بنی راشد معروف شدند؛ و این قضیّه بس عجیب ؛ دل انگیز؛ مُقوّی عقل دینی می باشد حال درمحضر شیخ محدثین شیعه  صدوق ره  با یاری الله:(کمال الدین ج۲ص۴۵۳) و شنیدیم از شیخی از اصحاب حدیث که به او احمد بن فارس ادیب گفته میشود؛ او چنین گوید: در همدان حکایتی شنیدم آن را آنگونه شنیده ام حکایت  کردم برای بعض برادرانم؛ پس از من درخواست نمودم که من آن را با خطم ثبت نمایم پس من راهی برای مخالفتش نیافتم. من نیز آن را نوشتم و آنچه که در خاطر به عهده ی گرفتم آنگونه که حکایت نمود: در همدان طبقه ای از مردم زندگی می کنند که معروف به آل راشدند؛ و همه ی آنان اظهار تشیّع می کنند و مذهب آنان مذهب امامت است (یعنی همه ی آنان شیعه ی دوازده امامیند) پس از آنان سئوال نمودم که چه شده شما از بین اهل همدان شیعه هستید؟ پس شیخی از آنان که درش صلاح و هیئتی نیکو-با شخصیّت-یافتم به من گفت: سبب شیعه شدن ما این است که نیای بزرگ ما که به او منسوبیم حج کنان  از منزل خارج شد. پس گفت وقتی که از حج برمی گشت و چند منزل را در بیابان طی کردند؛ فنشطت فی النزول والطریق فمشیت طویلا حتی اعییت  ونعست؛ پس در طی منازل و راه سرعت گرفتم و راهی طولانی طی نمودم  پس از راه رفتن ناتوان شدم وچرت مرا فرا گرفت؛ پس پیش خود گفتم قدری می خوابم تا راحت شوم؛ پس وقتی که اواخر قافله رسد بلند می شوم؛ پس من از خواب بیدار نشدم  جز به حرارت خورشید پس دچار وحشت شدم و نه راهی دیدم و نه اثری پس بر خدای عزّ و جلّ توکل نمودم و گفتم :روم به آن سو که خدای بزرگ فرستد مرا پس راه زیادی نرفتم پس درسرزمینی سرسبزتازه واقع شدم گویا به همین تازگی  باران باریده و ناگهان خاکش را خوشبو تر از هر خاکی یافتم؛

راه یابی به خیمه ی امام زمان(ع)

و در میانه آن دشت زیبا نگاهم به قصری درخشان افتاد که گویا آن شمشیری است؛ گفتم ای کاش می دانستم این قصر مال کیست؟ که چنین قصری تاکنون نیافته ام وحتی از کسی درباره اش چیزی نشنیده ام؛ پس به سویش حرکت نمودم ؛ وقتی که به درآن رسیدم دو خادم سفید رنگ  دیدم، برآ ن دو سلام نمودم ؛ پس زیبا جواب سلام مرا و گفتند: بنشین؛ پس خدای بزرگ برای تو اراده نیکو نموده پس یکی  از آن دو بلند شد و داخل قصر گردید-واحتبس غیربعید- و قدری نه چندان زیاد  در قصر بماند و بیرون آمد. پس گفت: بلندشو و داخل شو. داخل-قصر-شدم پس بنائی نیکوتر از این بنا و درخشان تر از آن ندیدم؛ پس خادم به سوی پرده ای که  بر در أتاقی آویزان بود پیشی گرفت پس آن را بالازد و به من گفت داخل شو. داخل اتاق شدم.

 امام همچون ماه شب چهارده

یاران مژده دهید هم را که صبح وصال آمد صلّ علی محمد صلوات برچهره ی آل احمد

پس ناگهان با جوانی  روبرو شدم که در وسط اتاق نشسته بود و بر بالای سرش از سقف شمشیر بلند قدی آویزان بود پس نزدیک بود نوک آن به سرش رسد. والفتی کأنّه بدر یلوح فی ظلام. و جوان گویا ماه شب چهاردهی است که در تاریکی می درخشد. پس بر او سلام نمودم؛ پس او با لطیف ترین و نیکوترین کلام پاسخ داد.

امام خویش رامعرفی می کنند

سپس فرمودند: می دانی من کیستم؟ عرض کردم نه بخدای بزرگ پس فرمود:

انا القائم من آل محمد صلی الله علیه وآله

من قائم  از خاندان محمّدم(خدای بزرگ براو وآلش درود فرستد)

انا الذی أخرج فی آخر الزمان  بهذا السیف  –وأشارالیه- فأملأ الأرض قسطا و عدلا کما ملئت جوراً و ظلماً. من کسی هستم که در آخرالزمان با این شمشیر خروج میکنم –و به آن اشاره کرد- پس زمین را پر از عدل و داد می نمایم همانگونه که پر از ظلم و ستم شده باشد.

پس بر صورت افتادم و معذرت خواهی نمودم؛ فرمود این کار را نکن. تو فلانی  از شهری در منطقه ی کوهستانی هستی که به آن همدان گفته می شود.

پس عرض کردم: راست گفتی ای مولای من.

وه فدای این کلام دلجو این عزیز گم نگشته بود آری از قافله عقب مانده تا به قافله ی دلبران رسد

ره گم کرده ام   تا راه تو بینم

از پا فتاده ام  تا جای تو بینم

تو امامی   تو راهنمائی

یکی نه شنیده و نه دیده یکی شنیده و ندیده من هم شنیده ام و هم دیده ام

های ای انسان ها من حجّم تمام گشت مگر نشنیده اید که امام صادق علیه السلام فرموده:”من تمام الحجّ لقاء الإمام” از تمامی حجّ ملاقات با إمام است.

(مولایم)فرمود:پس دوست داری به اهلت برگردی؟ پس عرضه داشتم: آری ای آقایم و آنها را مژده دهم به این سعادتِ بزرگِ دیدارِ شما که خدای عزّوجلّ نصیبم نموده.

پس(امام روحی له الفداء) به خادم  إشاره کرد و به من صُرّه(کیسه ی پول) داد و بیرون آمد و چند گام با من برداشت پس نگاهم به عمارات و درختانی و مناره ی مسجدی افتاد؛ پس (آن خادم) گفت: آیا این شهر را می شناسی؟ پس گفتم: درنزدیکی شهر ما شهری است که به آن اسدآباد گویند و آن شبیه همان اسدآباد است.

(صاحب قضیّه)گفت:

همان مأمور حضرت مهدی عجّل اللّه تعالی له الفرج به من گفت: هذه اسداباد امض راشداً این اسدآباد است برو که به رشد رسیده ای. گوید: همین که ملتفت شدم او را ندیدم. پس داخل اسدآباد شدم، باشگفتی دیدم داخل کیسه ی پول چهل یا پنجاه دینار است پس وارد شهر همدان شدم و اهلم راجمع کردم و به آنها مژده دادم به آن چه که خدای بزرگ برایم هموار گردانید و پیوسته ما در خیر و برکت بودیم تا وقتی که از آن دینار چیزی با ما باقی مانده بود.(پایان قضیّه)

ابتهالی سبک

اللهم عجّل لولیّک الفرج والعافیه والنّصر.

خوشا وصل و خوشاروی      خوشا عِطر و خوشا دیدار مولای

خوشا آن فهم و خوشا سوره ی و اللّیل  خوشا آن وعده ی فسنُیَسِّره للیسری

بدا برمن ؛بدا برمن ؛که از مولایم بدورم من؟ والسلام.

مطلب پیشنهادی

انوار مولا المهدی در کلام حضرت باری-قسمت چهارم

آیه ی شریفه : الحمدلله ربِّ العالمینَ ، الرّحمنِ الرحیمِ ، مالکِ یومِ الدّینِ ستایش ...

کلمات نورانی امام زمان از آغاز تا کنون-قسمت سی و یکم

امام به سئوال حمیری پاسخ می دهد وسائل به شماره حدیث۱۸۸۱۵أحمد بن علی بن ابی ...